یه خبر خوب (124)

ساخت وبلاگ
من دارم می‌میرم؟ نمی‌دونم. آیا از مردن می‌ترسم؟ بله. از چه چیز مردن می‌ترسم؟ نمیدونم. شاید، گاهی به این فکر میکنم که بعد از من چه اتفاقی برای مادرم میفته... برای خانوادم. و گاهی هم به این فکر میکنم که... آیا با مرگم، برای همیشه تموم میشم؟ انگار که هیچوقت زنده نبودم؟ بعد از مردن، زندگی دیگه ای وجود نداره؟ همه چیز تموم میشه؟ برای همیشه به خواب میرم؟ و بدنم پوسیده و با خاک زمین یکی میشه؟ انگار که هیچوقت بر روی این جهان قدم نزدم؟ چقدر ترسناک و ... بیهوده...و اگه دنیای دیگه‌ای وجود داره، جایگاه من در اون دنیا کجاست؟ کجا میرم؟ جای خوبی میرم؟ یا جایی میرم که درست مثل زندگیم در این دنیا، پر از رنج و ناراحتیه؟ پر از افسوس و ترس؟ پر از ای کاش های دست نیافتنی؟وقتی به این چیزها فکر میکنم، خیلی وحشت میکنم. و نمیتونم هم که فکر نکنم. انتخابش با من نیست. افکار میان و میرن. همونجوری که شاید قراره من بیام و برم.همونجوری که خیلی از شعرا و نویسندگان بزرگ گفتن، بعد از ما، باز هم خورشید خواهد درخشید، باز هم برف و باران خواهد بارید، روزها شب و شب‌ها روز خواهند شد، جنگ‌های قدیمی ادامه پیدا میکنند و جنگ‌های جدیدی آئاز خواهد شد. در یک کلام، فردا همه چیز در جهان درست مثل دیروز ادامه خواهد یافت. چه من باشم، چه نباشم، چه تو باشی، چه نباشی، اما چه اثری از خودم به جا میذارم؟ خوب؟ بد؟ کم؟ زیاد؟ برای چه مدتی بعد از مرگم در یادها باقی خواهم ماند؟ در یاد چند نفر؟ دو نفر یا سه نفر؟ چند نفر از مرگم خوشحال خواهند شد؟ چند نفر ناراحت؟ چرا کسی باید از مرگ من خوشحال بشه؟ الان که دارم اینا رو برای خودم می‌نویسم، خودمو که نمیخوام فریب بدم. همه‌ی ما ایراداتی داریم. هیچ انسانی کامل نیست. بی ایراد نیست. همه‌ی ما گاهی با یه خبر خوب (124)...
ما را در سایت یه خبر خوب (124) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mypurplelife بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 1:56

حالم دلم خوش نیست. هر قدرم تلاش میکنم تا حالم خوب باشه، نمی‌تونم خوب باشم. حالم هیچ خوش نیست. خوشحال نیستم. ولی مگه چند نفر از جمعیت این زندان بزرگ، امروز، می‎‌تونن خوشحال باشن؟؟؟ من تنها نیستم. ولی خیلی بَدَم. خیلی. احساس خیلی بدیه. سخته. دلتنگی، افسوس، پشیمونی، ناامیدی، آرزوهایی که میدونی از دست رفتن، زندگی‌ای که میدونی از دست رفته، ترس، استرس، ترس، استرس، ترس، استرس، تنهایی، تنهایی، تنهایی، نگرانی، دلهره، نگرانی، ترس، استرس، تنهاییبا کسی هم نمی‌تونم حرف بزنم تا کمی سبک بشم. به مادرم نمیگم چون نمی‌خوام ذره‌ای سبب ناراحتیش باشم، می‌دونم که به اندازه‌ی کافی با بیماریم و با بیکاری و مجرد بودنم سبب ناراحتیش هستم، همیشه تلاش میکنم که با حرفام و یا با رفتارم، نه تنها باری بر بار ناراحتی‌هاش نذارم، بلکه آرومش کنم، خوشحالش کنم. در حالی که خودم در درونم هیچ آرامش یا شادی‌ای ندارم.با دوستان نزدیکمم دیگه درد دل نمی‌کنم. چون الان تو این دوره و زمونه هر کسی گرفتار هزاران مشکل کوچیک و بزرگ زندگی خودشه و دیگه تحمل شنیدن مشکلات دیگران رو نداره. حقم داره. دو بار گوش بدن، چهار بار گوش بدن، بار پنجم پیش خودشون میگن این پسر چقدر اندوه زده و منفیه. یه بار نمیشه باهاش حرف بزنی و نناله... بعدشم سعی میکنن از همچین آدمی دور بشن و کمتر باهاش تماس داشته باشن. بازم میگم، حق دارن. این زمانه مسبب این حال و روز اسفناکه.هیچ راهی باقی نمی‌مونه جز نوشتن. نوشتن توی کامپیوترمشاید توی وبلاگمم نذارمش. شایدم بذارم. چه تفاوتی میکنه؟چقدر دلم برای اون بچه گربه بیچاره تنگ شده.هنوزم بهش فکر میکنم و..... براش اشک می‌ریزم.هی سعی میکنم به خودم بگم ببین چقدر انسان هر روز همینجا تو کشور خودت دارن زجر میکشن و می‌میرن، تو یه خبر خوب (124)...
ما را در سایت یه خبر خوب (124) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mypurplelife بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 1:56

The last time I visited my doctor, he had a weird behavior. He suddenly stood up and started to ask weird questions and examined my fingers, toes, knees, ears, eyes, everything! My stupid doctor shouldn't make my parents worried like that. He doesnt have the right to do that. I'm not a child. He should directly talk to me, not my parents. I know better how to talk to my parents about my medical condition if there's something serious. This way, he both upsets me and my parents. He insults me by this behavior. He treats me like a child. I ask him if there's something wrong and he doesn't tell me anything, but tells my 70 year old parents that he has seen something in their son's MRI. You should say that to me, and not my parents. Besides, why do you talk and act like that? What have you seen? Tell us what you have seen. A cherry in my head?! A cuckroach?! An eraser?! Or maybe a beautiful girlfriend?! + تایپ شده در ۱۴۰۱/۱۲/۰۹ با انگشتان اینجا هیچی نیست  |  یه خبر خوب (124)...
ما را در سایت یه خبر خوب (124) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mypurplelife بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 1:56